تلاشی برای رسیدن به آسمان هفتم

آسمان هفتم - وبلاگی برای آموختن نکته هایی که نمیدانید...

تلاشی برای رسیدن به آسمان هفتم

آسمان هفتم - وبلاگی برای آموختن نکته هایی که نمیدانید...

تلاشی برای رسیدن به آسمان هفتم

تلاش ما این است که بهترین مطالب در قالب :( لطیفه، آیا میدانید، دانستنی های علمی، دانستنی های مذهبی،مقاله های درسی، نرم افزارهای ضروی و..) را برای شما در این وب قراردهیم. و موضوع : ایجاد حسمسئولیت پذیری،رعایت حقوق فردی و اجتماعی همنوعان در محل تحصیل و زندگی را دنبال کنیم... پس مطالب را دنبال کنید

تبلیغات
فرافایل، مرجع بزرگ خرید و فروش فایل
آخرین نظرات
درباره نویسنده

دو داستان بسیار جالب از افرادی که ندانسته حرف میزنند درباره هرچیزی! وبا تعبیر های بسیار اشتباه خود وجود خدارا نغز میکنند که با کمی تامل در پدیده های اطراف خودمان به وجود خدا پی میبریم...

 
داستان شماره 1:

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . .

 

داستان شماره 2:

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پـــــــــــــرسید « آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟» کســـــــــــــی پاسخ نداد... استاد دوباره پرسید: « آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟» دوبــــــــاره کسی پاسخ نداد: استاد برای سومین بار پرسید: « آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد!!! استاد با قاطعیت گفت: «با این وصف،خـــــــــدا وجود ندارد» دانشجو به هیچ روی با استاد موافق نبود، و اجازه خواست تا صحبت کند. استـــــــــاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید: « آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟» همه ســــــــــــکوت کردند. « آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟» همچنان کسی چیزی نگفت. « آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟» وفتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد کـــــــــــــه: استادشان مــــــــــــغـــــــــــز ندارد!!! آن دانشجو کسی نبود جز؛ "آلبرت انیشتین"

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۰۲
7Sky

نظرهای بازدیدکنندگان  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی